خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان
جمعه, ۰۹ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
به غیر از این که کارهای خودش را انجام می داد، امام جماعتمان هم بود، درس مان می داد و معلم مان بود. شب ها وقتی می خوابیدیم، آرام و بی صدا بلند میشد نماز شبش را می خواند و بعد کفش هایمان را تمیز می کرد و واکس میزد.

نوید شاهد همدان:

محمدجعفر شهبازی: سر و صدای انفجار خمپاره ها که فروکش کرد، به فکر نماز افتادم. رفتم وضو بگیرم، نگاهم افتاد به کسی که آنجا داشت وضو می گرفت. با تعجب گفتم: حاج آقا طالبیان! شما هستی؟! از کجا اعزام شدی؟!

گفت: سلام. حال شما چه طور است؟ من از مشهد اعزام شدم.

گفتم: بیا با هم برویم به همه معرفیتان کنم.

لبخندی زد و گفت: . نه، اگر می خواستم معرفی بشوم، خوب می رفتم از استان همدان اعزام میشدم! دلم می خواهد کسی مرا نشناسد.

آن موقع معاون پرورشی اداره کل آموزش و پرورش استان خراسان بود.

اسدالله سيف:

در سرپل ذهاب زیر سایه درختی نشسته بود و لباسهایش را می شست. رفتم جلو و گفتم: اجازه بده تا من لباس ها را بشویم.

نپذیرفت. دیدم مرتب سرش را تکان می دهد. متوجه شدم لشکری از پشه ها دور سرش می چرخند و نیشش می زنند. چفیه را از گردنم باز کردم و در هوا چرخاندم و لشکر پشه ها را تار و مار کردم؛ بعد هم چفیه را انداختم روی سرش.

به غیر از این که کارهای خودش را انجام می داد، امام جماعتمان هم بود، درس مان می داد و معلم مان بود. شب ها وقتی می خوابیدیم، آرام و بی صدا بلند میشد نماز شبش را می خواند و بعد کفش هایمان را تمیز می کرد و واکس میزد.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده